شبی در خیابان قدم می زدم ،خیلی اتفاقی کسی را دیدم او را نمی شناختم نمی دانم چه شد که هم مسیر و هم صحبت شدیم رفتار عجیبی داشت از کنار هر کس می گذشت حال او عوض شد ،حالش خوب می شد ،بی اختیار می خندید و ناگهان از آنچه بود زیبا تر به نظر می آمد اولش فکر کردم اتفاقی است و ربطی به هم مسیر من ندارد ولی وقتی تعداد این افراد زیاد شد یقین کردم که او در این اتفاق شگرف بی تاثیر نیست هنوز نامش را نمی دانستم با نوک پنچه ی کلام طوری که حال خوبش را بد نکنم سوال کردم ؟ کار شما چیست ؟ نگاهی مهربان به من انداخت و گفت کار خاصی ندارم میان مردم راه می روم و نگاهشان می کنم ،دوستشان دارم .با خودم گفتم عجب موجود عجیبی کارش راه رفتن و دوست داشتن و نگاه کردن است .چون خیلی آشنا نبودیم دور از ادب دیدم بیشتر کنکاش کنم. ما راه می رفتیم و حال مردم خوب می شد.ما راه می رفتیم و مردم با هم مهربان تر می شدند گویا او همه را سحر می کرد وقتی از کنار بعضی ها رد می شد چیزهایی را در گوششان زمزمه می کرد و ناگهان شفع سراسر وجود آن شخص را فرا می گرفت . من هم حال عجیبی داشتم ،احساس می کردم در دل از کسی کینه ای ندارم ،احساس می کردم از بسیاری از چیزهای متنفر نیستم ،احساس می کردم شاید حق با کسانی باشد که تا دیروز محکوم قلب من بودند تا چند لحظه ی قبل خیلی چیزها را دوست نداشتم وحالا همه چیز عوض شده بود احساس می کردم دایره دوست داشتن هایم وسیع شده است .ناگهان به خود آمدم هم مسیرم در کنارم نبود او رفته بود وفقط دلتنگی نبودنش مانده بود و آن همه حال خوش. شاید روزی، شاید شبی ،شاید جایی با شما هم مسیر شود. حتما سلام من را به او برسانید. شما خامی نکنید رهایش نکنید مطمئنم ،او خود بهشت بود .


Be First to Comment