چرا باور نداری دل که جانانت بشد از دست
. چرا باور نداری رفت و روحت گشته استاز دست
چرا هر سو که داری رو به هر منزل به هر ساغر
. نگاهت نیست آهسته که جانانت بشد از دست
بیا و مهربانی کن به حال پر زدرد ما
. بیا و رحم کن ای دل که جانانت بشد از دست
من آشفته می دانم که گشتی خون زهجرانش
. ولی باور کن ای جانم که جانانت بشد از دست
تو آتش ،منم دریای پر از خون دل ساقی
. مسلمانی کن و دریاب که جانانت بشد از دست
الا ای سائل آشفته ی سرگشته ساکت شو
. به کنجی کن فقان ای دل که جانانت بشد از دست









